آن کار را رها کنید و بیایید در مدرسه صنعتی همکاری کنید.
گفتم: من هیچ ارتباط و علاقهای نسبت به جنگ ندارم و از این جنگ و خون و کشتار بیزارم.
ولی آقای صدر گفت: نزد دکتر چمران بروید و از نزدیک با مدرسه و کارهای آن آشنا شوید.
ولی من به لحاظ ذهنیتی که از دکتر چمران داشتم و آن تصویری آمیخته با خشونت و جنگ بود، از رفتن به آن مدرسه و دیدار با دکتر چمران سر باز زدم.
مدتی گذشت. پدرم به یک بیماری قلبی مبتلا شده بود و من نگران حالش بودم. روزی همان روحانی (سید محمد غروی) به دیدار پدرم آمد و در ضمن گفتوگو، یک تقویم را که توسط سازمان امل منتشر شده بود، به من هدیه کرد. شبهنگام تقویم را نگاه کردم، در هر صفحه نقاشی زیبایی کشیده شده بود. در یکی از این صفحات نقش شمع کوچکی در تاریکی رسم شده بود که توجهم را به خود جلب نمود. نور کوچکی از آن شمع میتابید و جملهای به این مضمون در زیر آن با خطی زیبا نوشته شده بود:
شاید من نتوانم با شعلههای کوچکم تاریکیهای نادانیها و کفر را بزدایم، ولی در مقابل آنها پایدار خواهم ماند.
این تصویر بر من تأثیر بسیار گذاشت و بسیار گریستم. نمیدانستم چرا، اما نور زیبای شمع مرا به شدت مورد تأثیر قرار داده بود. چند روز دیگر هم گذشت تا اینکه روزی دوستی را دیدم که به مدرسه صنعتی صور میرفت. من نیز با او همراه شدم و برای نخستینبار به آنجا رفتم. وقتی دکتر چمران را دیدم، لبخندی بر لب داشت و آرامش و پاکی در چشمانش موج میزد، در حالی که تصویر ذهنیام از او به خشونت و جنگ آمیخته بود. او چنان با تواضع و تبسم با ما سخن میگفت گو اینکه مدتهاست ما را میشناسد.
من ناباورانه و شگفتزده از دوست همراهم پرسیدم: آیا واقعاً او دکتر چمران است؟!
دوستم گفت: بله.
در ضمن صحبت دو سه ساعتهای که در مدرسه بودیم، دکتر چمران همان تقویم امل را به من داد که در آن به تعداد دوازده ماه سال، دوازده تصویر نیز نقاشی کشیده شده بود من گفتم: این تقویم را دیدهام.
دکتر چمران پرسید: از میان تصویرهای آن کدامیک را بیشتر دوست دارید؟
گفتم: تصویر «شمع»
پرسید: چرا؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: نمیدانم چرا؟ ولی نور آن شمع همه وجودم را به خود جذب نموده و با دیدن آن بیاختیار گریستم.
سپس من از دکتر چمران پرسیدم: میخواهم بدانم چه کسی آن تصویر را نقاشی نموده است؟ چون میخواهم او را ببینم و با او آشنا شوم.
دکتر چمران به آرامی گفت: کار من بوده است.
من با شگفتی و ناباوری پرسیدم: شما؟! آیا خود شما آن تصویر را کشیدهاید؟
گفت: بله!
برایم عجیب بود. گفتم: شما که در جنگ و خون شناورید، چگونه توانستهاید این اثر هنری را به وجود بیاورید؟
پس از آن دکتر چمران از نوشتههای من که در روزنامهها و مجلات منتشر شده بود یاد کرد. در حین سخن گفتن، اشک چشمانش را دربرگرفته بود.
*اولین هدیه اش یک روسری گلدرا بود
بار دوم که به مدرسه صنعتی میرفتم، آمادگی بیشتری داشتم که با دکتر چمران همکاری داشته باشم. این چنین شد که من نیز به جمع معلمان مدرسه پیوستم. آشنایی من با دکتر چمران بیشتر میشد و هر روز همدیگر را میدیدیم. قدم به قدم و همه جا با او و در کنارش بودم و از نزدیک به عظمت روحی و ظرافتهای رفتاریاش پی بردم. در برخوردش با بچهها میدیدم که با دقت و توجه ویژهای مراقب روحیه آنهاست و با هر کس مطابق روحیهاش صحبت میکند. یک جاذبه خدایی در دکتر چمران بود که همه را به سوی خود جذب میکرد.
من در آن هنگام حجاب مناسبی نداشتم و این باعث شده بود تا برخی از بچهها نسبت به من احساس دوری و بیگانگی داشته باشند ولی دکتر چمران همواره کوشش میکرد تا ارتباط مرا به بچهها نزدیک نماید. من در سرکشی به روستاهای جنوب لبنان، با دکتر چمران همراه میشدم، البته در آن هنگام هنوز ازدواج نکرده بودیم. یادم هست روزی در حالی که در یک روستا درون خودرویی نشسته بودیم، دکتر چمران هدیهای به من داد و آن هدیه یک روسری گلدار بود. چمران لبخند زیبایی زد و به من گفت: بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند. من از همانجا روسری را روی سرم گذاشتم.
پس از گذشت نه ماه از آشناییام با دکتر چمران، ایشان به من پیشنهاد ازدواج داد. وقتی که من این پیشنهاد را با خانوادهام در میان نهادم، به شدت مخالفت کردند. آنها میگفتند: تو دیوانه شدهای! چمران بیست سال از تو بزرگتر است، همیشه در جنگ است، ایرانی است، پول ندارد، همرنگ ما نیست.
*پدر عزیزم! من با دکتر چمران ازدواج میکنم
دکتر چمران از طریق سیدمحمد غروی اقدام به خواستگاری نمود؛ حتی امام موسی صدر دخالت کرد. من هم به پدرم اصرار و پافشاری نمودم، ولی خانوادهام با سرسختی به مخالفت خود ادامه میدادند. دکتر چمران به من میگفت: سعی کنید پدر و مادرتان را خشنود و راضی نمایید، من نمیخواهم دل آنها شکسته شود.
تا اینکه روزی به خانه رفتم و دیدم که پدر و مادرم مشغول تماشای تلویزیون هستند. تلویزیون را خاموش کرده و گفتم:
پدر عزیزم، من تا به حال که 26 سال از عمرم میگذرد فرمانبر شما بودهام؛ ولی اکنون متأسفم که برای نخستینبار ناچارم از فرمانبری شما سرپیچی نمایم. من با دکتر چمران ازدواج میکنم و پسفردا در حضور امام موسی صدر مراسم عقدمان برگزار میشود.
پدر و مادرم هر دو ناگهان شگفتزده به هم و سپس به من نگاه کردند. مادرم عصبانی شد و بر سرم فریاد کشید و حتی میخواست مرا کتک بزند. ولی پدرم دعوت به آرامش نمود و با نرمی از من درباره دکتر چمران پرسشهایی نمود. در برابر پافشاریهای من، پدرم سرانجام رضایت داد.
روز عقد مراسم بسیار سادهای برگزار شد و دکتر چمران با همان لباسهای همیشگی آمد. مرسوم است که در روز عقد داماد انگشتری را برای هدیه بیاورد، ولی دکتر چمران کادویی را برای من آورد. وقتی کادو را باز کردم، شمعی در آن دیدم و نوشته کوتاه و زیبایی که در کنار آن بود. من آن کادو را پنهان کردم و هر چه خواهرانم از نوع هدیه پرسیدند، حرفی نزدم؛ زیرا برای آنها بسیار عجیب مینمود. در آن هنگام من و دکتر چمران آنچنان در حال خود و متوجه به آرمانهای مقدسمان بودیم، که از توجه به مراسم و تشریفات دیگر غافل بودیم. زندگی ما در همان مدرسه صنعتی جبل عامل در دو اتاق مدرسه آغاز شد. از همان ابتدا میدانستم که این یک ازدواج معمولی نیست، چرا که چمران هم یک انسان معمولی نبود.
روز عید فطر بود و طبق رسوم ما، همه اقوام و فامیل در خانه پدر مهمان بودند. من نیز از مصطفی خواستم که با هم به این مهمانی برویم، ولی مصطفی گفت: شما بروید، من نمیتوانم بیایم. من تنها به مهمانی رفتم. شبهنگام که مطابق عادت خودمان، مسائل و مشکلات را با مصطفی در میان میگذاشتم، از او پرسیدم که چرا امروز به مهمانی نیامدید؟
مصطفی پاسخ داد: «امروز روز عید بود و بیشتر بچههای مدرسه نیز برای دیدار اقوام و خویشان خود از مدرسه بیرون میروند، ولی حدود سی نفر از بچههای یتیم هستند که هیچ فامیلی ندارند و به ناچار در مدرسه باقی میمانند. وقتی بچههایی که برای تفریح و دیدار اقوام خود رفته بودند برمیگردند برای بچههای باقیمانده در مدرسه از دیدار فامیل و بازیها و سرگرمیهای خود تعریف میکنند. برای اینکه این بچههای یتیم نزد آنها احساس خجالت و افسردگی نکنند، من امروز در مدرسه ماندم و برای آنها غذا درست کردم و با هم بازی کردیم و من با سرگرمیهایی آنها را شادمان کردم؛ تا هنگام برگشت آن بچهها از بیرون، اینها هم بتوانند از بازی و سرگرمی و تفریحشان در روز عید تعریف کنند.»
*من چگونه آن غذا را بخورم؟
یادم هست در اولین ماه رمضان پس از ازدواجمان، مادرم غذایی را که در خانه پخته بود برایم فرستاد. وقتی که مصطفی آمد آن غذا را نخورد و طبق معمول به خوردن نان و پنیری اکتفا کرد. شبهنگام که وقت گفتوگو و مصاحبه رسید، من علت آن غذا نخوردن را پرسیدم. مصطفی با لبخند و صمیمیت گفت:
«وقتی بچههای یتیم این مدرسه غذای سادهتری میخورند، من چگونه آن غذا را بخورم؟»
گفتم: «ولی شما دیر آمدید و بچهها هم غذایشان را خورده بودند و ما را در حال خوردن آن غذا نمیدیدند».
مصطفی گفت: «خدا میبیند!»
مصطفی به مادر گفته بود: اگر میخواهید من غذای شما را بخورم، باید همه بچههای یتیم مدرسه نیز بتوانند از آن غذا بخورند.
مادرم گفت: من که نمیتوانم برای چهارصد نفر غذا درست کنم تا شما هم بخورید.
مصطفی به مادرم پیشنهاد کرد که با امکانات موجود در مدرسه، همان غذا را برای همه بچهها درست کند.
*اگر مستضعفین بخواهند مرا بکشند، من حاضرم!
روزی مصطفی در کتابخانهاش در مدرسه مطالعه میکرد، که ناگهان یکی از بچههای مدرسه با اسلحه کلت وارد شد و به قصد کشتن اسلحه را در پشت سر مصطفی قرار داد. من به شدت ترسیده بودم و نفسم در سینه حبس شده بود. برای چند ثانیه حتی نیروی فریاد زدن و یا حرکت کردن از من سلب شده بود. ولی مصطفی در حالی که با همان آرامش نشسته بود، با لحن دوستانهای به او گفت:
بکش! شلیک کن! چرا معطلی؟!
آرامش و طمأنینه مصطفی در برخورد باعث شد که او اسلحهاش را به کناری انداخت و خود را به آغوش مصطفی کشاند. سپس هر دو با هم گریستند و مصطفی گفت:
«اگر مستضعفین بخواهند مرا بکشند، من حاضرم!»
*جنگ ظاهرش جلال است و باطنش جمال
فرو رفتن آفتاب در دریای شهر بندری صور، و سرخی انتهایی آن منظره زیبایی را پدید آورده بود. مصطفی با دیدن این منظره به آهستگی میگریست و اشک میریخت. او محو این زیبایی شده بود و همینطور این منظره را برای من شرح و توصیف مینمود، قطرههای اشک از گوشه چشمانش به روی گونهاش میلغزید. مصطفی به من میگفت: «ببین چه زیباست! همهاش زیبایی خداست!»
من عصبانی شدم و گفتم: چه زیبایی؟ همه جا در حال جنگ و خرابی و ویرانی است. کجای آن زیباست؟
مصطفی خندید و گفت: «جلال را در عین جمال ببین! جنگ ظاهرش جلال است و باطنش جمال».
*سختترین لحظات برای من در کردستان میگذشت
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، همه ما بسیار خوشحال شدیم. تا به آن هنگام هیچ فکری درباره رفتن به ایران نداشتم، همیشه به مصطفی میگفتم: من منتظر پیر شدن شما هستم. وقتی ما پیر شدیم، دیگر کسی از ما انتظار بلند کردن اسلحه و جنگیدن ندارد و ما میتوانیم با آسایش و آرامش زندگی کنیم.
هنگامی که ماجرای کردستان پیش آمد، من در لبنان بودم. وقتی وارد فرودگاه تهران شدم، مصطفی را در فرودگاه ندیدم. در چنین مواقعی مصطفی همیشه به استقبالم میآمد. برادر مصطفی به من گفت دکتر به مسافرت رفته است. شب که تلویزیون را تماشا میکردم ـ با اینکه زبان فارسی را به خوبی یاد نگرفته بودم ـ صحبت همه درباره پاوه بود. از دیگران هر چه درباره پاوه میپرسیدم، میگفتند چیزی نیست. روز دوم به ساختمان نخستوزیری و دفتر مهندس بازرگان رفتم. در آنجا گفتم که میخواهم به مصطفی ملحق شوم. ولی آنها مرا از رفتن به کردستان منع نمودند. آن روزها برای من به سختی میگذشت . پیش از آن گمان میکردم اکنون که از لبنان آمدهایم، دیگر جنگ تمام شده است و میتوانیم خانهای بسازیم و زندگی کنیم ولی گذر حوادث چیز دیگری را برایم رقم زد.
سرانجام با اصرار و پافشاری مداوم به همراه یکی از دوستان مصطفی با یک هواپیمای C-130 به کردستان رفتم و بعد با هلیکوپتر به پاوه منتقل شدم ـ پاوه به تازگی آزاد شده بودـ وقتی مصطفی را لباس جنگی و تن خاکآلود دیدم، باز به یاد صحنههای جنگ در لبنان افتادم. از دیدار هم بسیار خوشحال شدیم. سختترین لحظات برای من در کردستان میگذشت؛ بیشتر اوقات تنها بودم و چون زبان فارسی را خوب نمیدانستم، تنها به زبان انگلیسی با برخی از خلبانان هوانیروز صحبت میکردم و از وقایع مطلع میشدم.
یک روز که با مصطفی در کوههای اطراف شهر نوسود قدم میزدیم، از او پرسیدم: چرا شما به این کردها خودمختاری نمیدهید تا جنگ و درگیری تمام شود؟ مصطفی عصبانی شد و گفت:
عصر ما عصر قومیت نیست که هر قوم و تیرهای به نام خودمختاری کشور را تجزیه کند. در شهر مریوان، در پادگان بودم و مصطفی از صبح بیرون میرفت. من تمام روز تنها بودم و روزهای دشوار و سختی را از سر میگذراندم. گریه میکردم، دعا میکردم و با خدا حرف میزدم، یک روز مصطفی آمد و چشمان مرا اشکآلود دید و فهمید که در غیاب او گریه کردهام. از من عذرخواهی کرد و گفت:
شما گمان نمیکردید که چنین روزهایی را با من داشته باشید. شما میتوانید به تهران بروید، ولی من باید اینجا بمانم، زیرا اصل «انقلاب» در خطر است.
آن روزها من از سیاست منتفر شده بودم. روزنامهای را دیدم که کاریکاتوری از چهره دکتر چمران کشیده بود که در شیشههای عینکش تانک و مسلسل دیده میشد (در زمان درگیریهای کردستان).
*مصطفی تأکید کرد که فردا ظهر شهید میشود!
عصر، مصطفی در ستاد به دیدارم آمد. این آخرین دیدار ما بود؛ و چند ساعت با هم گفتوگو کردیم. مصطفی باز هم از عشق حق سخن گفت و اینکه تنها عشق به خداست که میتواند انسان را به کمال برساند. همچنین مصطفی تأکید کرد که فردا ظهر شهید میشود! برای من این سخن او تازگی نداشت، چرا که همواره چه در لبنان و چه کردستان و جبهه جنوب منتظر شهادتش بودم. خود او نیز این چنین منتظر شهادت بود و آن را آرزو میکرد.
*دکتر چمران شهید شد!
اما اینبار و در واقع آخرین دیدار مصطفی به گونه شورانگیزی از شهادت در راه خدا سخن میگفت و تأکید بر اینکه فردا ظهر شهید میشود. من در آن موقع این حرفش را جدی نگرفتم؛ ولی صبح فردا که مصطفی برای خداحافظی نزد من آمد، تازه به یاد حرف دیروزش افتادم. مصطفی از من خداحافظی کرد و رفت که به خودروی ستاد سوار شود. من هم سراسیمه به طبقه بالای ساختمان رفتم تا اسلحه کلت خودم را بردارم! در آن لحظات یقین کردم که مصطفی به سوی شهادت میرود. وقتی با اسلحهام از پلههای ساختمان پایین آمدم، مصطفی سوار خودرو شده بود و من چند لحظه دیر رسیده بودم!
پس از رفتن مصطفی، در حالی که به شدت میگریستم، در گوشه اتاقم نشستم، یکی از خانمهایی که در دفتر ستاد کار میکرد، با نگرانی از علت گریهام پرسید به او گفتم که دکتر چمران امروز ظهر شهید میشود. ایشان که میخواست به من دلداری بدهد، مرا به خونسردی و آرامش دعوت کرد و اطمینان داد که برای دکتر چمران هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. دلهره و بیتابی من تا ظهر ادامه داشت و من هر لحظه در انتظار شنیدن خبر شهادت مصطفی به سر میبردم. هنگام ظهر زنگ تلفن ستاد به صدا درآمد و کسی از آن طرف خط خبر داد: دکتر چمران شهید شد.
نظرات شما عزیزان: